داستان نوجوان | حواستان کجاست؟!
  • کد مطالب: ۲۱۶۰۸۶
  • /
  • ۲۵ فروردين‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۵:۳۴

داستان نوجوان | حواستان کجاست؟!

ماه رمضان همه روزه می‌گیرند. سحری و افطاری می‌خورند. از صبحانه و چای اول صبح هم خبری نیست. اما آن روز صبح در خانه‌ی مادر‌بزرگ این‌جوری نبود. همین، دلیل تعجب زهرا شد.

لیلا خیامی - ماه رمضان همه روزه می‌گیرند. سحری و افطاری می‌خورند. از صبحانه و چای اول صبح هم خبری نیست. اما آن روز صبح در خانه‌ی مادر‌بزرگ این‌جوری نبود. همین، دلیل تعجب زهرا شد.

زهرا هنوز خواب بود که صدای فنجان‌های مادر‌‌بزرگ را شنید. انگار یکی داشت فنجان‌ها را توی سینی می‌چید. بعد هم صدای ریختن چای را شنید. توی دلش گفت: «عجب خوابی می‌بینم!»

هنوز در همین فکر بود که صدای مادر‌بزرگ را شنید که به دیگران چای تعارف می‌کرد: «بفرمایید، چایتان سرد نشود!» زهرا لبخندی زد و با خودش فکر کرد: «عجب خوابی، آن هم در ماه رمضان! الان همه روزه‌اند. خبری از چای خوردن نیست.»

اما انگار خبرهایی بود زیرا مادربزرگ با صدای بلند‌تری گفت: «دهانتان را هم شیرین کنید. بفرمایید، چای را با شکلات بخورید!» زهرا دوباره با خودش گفت: «مگر می‌شود خواب این‌قدر واقعی باشد؟!»

او که حالا دیگر مطمئن نبود دارد خواب می‌بیند، با عجله چشم‌هایش را باز کرد. چشم که باز کرد، از در نیمه‌باز اتاق دید مامان و بابا و عمواحسان توی پذیرایی کنار مادر‌بزرگ نشسته‌اند و دارند چای می‌خورند.

مادر‌بزرگ هم نعلبکی قدیمی‌اش را دستش گرفته بود و داشت چایش را خنک می‌کرد. زهرا تا این وضع را دید، مانند برق‌گرفته‌ها از جایش بلند شد و داد زد: «حواستان کجاست؟! معلوم هست دارید چه‌کار می‌کنید؟! نکند یادتان رفته؟!»

بابا همان‌جور که تکه‌ی شکلاتی را می‌چپاند گوشه‌ی لپش، لبخندی زد و گفت: «صبح بخیر دختر گلم. کجایی؟!» زهرا روسری‌اش را مرتب کرد و پیش آن‌ها رفت. مامان لبخند‌زنان نگاهی به زهرا انداخت و گفت: «سلام به دختر گلم!»

زهرا دستپاچه نشست و به سینی چای و فنجان‌های نیمه‌خورده نگاه کرد. نچ‌نچ‌کنان سرش را تکان داد و گفت: «کاش زودتر بیدار شده بودم، همان موقع که صدای فنجان‌ها را شنیدم!»

عمواحسان شکلاتی از توی قندان برداشت. آن را سمت زهرا گرفت و گفت: «نگران نباش! مادر‌بزرگ کلی چای دم کرده. برای تو هم چای در قوری هست. حالا بیا دهانت را شیرین کن.»

زهرا که انگار صبرش تمام شده بود، بلند شد. وسط اتاق ایستاد وگفت: «دهانم را شیرین کنم؟! مگر ماه رمضان کسی صبح چای می‌خورد، آن هم با شکلات؟! چرا همه امروز روزه‌‌تان را خوردید؟!»

مادر‌بزرگ تا حرف‌های زهرا را شنید، قاه‌قاه زد زیر خنده. مامان و بابا هم همین‌طور. عمواحسان هم با تعجب کله‌ی کچلش را خاراند و لبخند‌زنان به زهرا نگاه کرد.

بعد همان‌طور که با دست دیگرش شکلات را سمت زهرا گرفته بود گفت: «عید شد زهراجان! مگر نفهمیدی؟! » زهرا هاج و واج به دور و برش نگاه کرد و گفت: «یعنی چه؟!»

مامان بلند شد. زهرا را بغل کرد و گفت: «یعنی ماه رمضان تمام شد. امروز اول صبح اعلام کردند عید شده. ما هم روزه نگرفتیم. الان هم عید است و داریم با شکلات عید دهانمان را شیرین می‌کنیم.»

زهرا که تازه فهمیده بود چه خبر است، زد زیر خنده و همان‌طور که شکلات کاکائویی بزرگ را از عمواحسان می‌گرفت گفت: «پس که این‌طور! چرا زودتر نگفتید؟! پس عید است. عید شده!»

بعد هم با عجله قندان پر از شکلات را برداشت و به همه تعارف کرد و گفت: «بفرمایید، دوباره دهانتان را شیرین کنید! عیدتان مبارک، عیدتان مبارک!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.